بههمراه سردبیر نشریه، خانم سیما غفارزاده برای تهیهٔ گزارش به کارگاه داستاننویسیِ استاد محمد محمدعلی در خانهٔ فرهنگ و هنر ایران رفتهایم. کارگاه در اتاقی نسبتاً بزرگ برگزار میشود؛ جایی که دیوارهای آن به تابلوهای خطاطی زیبایی، کارِ گروه خوشنویسی خانهٔ فرهنگ و هنر ایران، مزیّن است. میز بزرگ میان اتاق با تکههایی از رومیزیهای سنتی پوشیده شده و ظرفهایی پر از شیرینیهای ایرانی روی آن قرار دارد. فضای اتاق و خصوصاً بویی که از در و دیوارهای چوبیاش به مشام میرسد، مرا که برای اولین بار در چنین کارگاهی شرکت کردهام، به فضای خانههای قدیمی، کرسی و قصهٔ مادربزرگها میبرد.
برخورد گروه بسیار گرم و دوستانه است بهطوری که هنوز برنامه شروع نشده، خودم را جزئی از آن حس میکنم. برنامه با صحبتهای استاد محمدعلی که در واقع شرح مختصری از برنامهٔ آنشبِ کارگاه است و البته با فنجانی چای داغ و خوشطعم شروع میشود.
در این جلسه از آقای داود مرزآرا، نویسندهٔ ساکن ونکوور دعوت شده است تا دربارهٔ کار ترجمهٔ داستانهای کوتاه نویسندگان کانادایی که بهتازگی شروع کردهاند، صحبت کنند. پس از صحبتهای ایشان و داستانخوانی، قرارست کارگاه به گفتوگو و نقدِ داستانهای خواندهشده بپردازد. آقای داود مرزآرا قرارست دو داستان از خانم شیلا هتی (Sheila Heti) در این جلسه بخوانند. ایشان که زحمت ترجمهٔ این داستانها را کشیدهاند، دربارهٔ انگیزهٔشان در انتخاب این داستانها میگویند:
اینها داستانهایی بود که خواندم و شخصاً از خواندنشان بسیار لذت بردم و تصمیم گرفتم که ترجمهشان کنم. وقتی میخواستم ترجمهٔ داستان اول یعنی «زندگی من یک جوک است» (My Life is a joke) را شروع کنم، به خانم شیلا هتی ایمیل زدم و از ایشان اجازه خواستم. ایشان بسیار خوشحال شدند و استقبال کردند. حتی از من خواستند که کار ترجمه را برایشان بفرستم و من هم نسخهای برایشان فرستادم.
شروع کارم از نیویورکفا بود. چند داستان انتخاب کردم و دیدم که گروهی از ایران هم مشغول ترجمهاند. کارهایشان را خواندم ولی چیز جالبی ندیدم. بهغیر از مدیر مسئول، بقیهٔ ترجمهها ضعیف بود و اشتباهات زیادی داشت. رفتم سراغ نویسندگان جدید با کارهای مدرن و آنها را انتخاب کردم. تا اینکه به این نتیجه رسیدم که کتاب بگیرم .از داستان مدرسه که در «فرهنگ بیسی» هم چاپ شده، بسیار خوشم آمد. قصد دارم از نویسندهاش چند داستان دیگر ترجمه کنم. تا اینکه در یک کتابفروشی کتابی پیدا کردم بهنام «زنی که در یک کفش زندگی میکرد» (The Woman Who Lived in a Shoe). در این ترجمهها سعی کردهام کمال استفاده را از کلمات بکنم، در حالیکه به متن وفادار باشم و در عین حال حس و حالی را که در داستان است، به خواننده منتقل کنم.
من این نویسنده را بهخاطر وسعت دیدش دوست دارم. ایشان نویسنده و ویراستاری کاناداییاند. تورنتو به دنیا آمده و پدر و مادرش از مهاجران کلیمی مجارستان هستند. سی و هشت سال دارد و از بیست و چهار سالگی مشغول کار نویسندگیست. در دانشگاه تورنتو تاریخ و فلسفه خوانده و فارغالتحصیل رشته نمایشنامهنویسی از مدرسهٔ ملی تئاتر کانادا است. مجموعه داستانی دارد که داستان «زنی که در یک کفش زندگی میکرد» از آن مجموعه است. یکی از صد رمان برتر نیویورکر هم رمانیست از خانم هتی بهنام «یک انسان چگونه باید باشد؟» (How should a person be?).
همچنین یکی از رمانهای برتر سال ۲۰۱۱ هم بهنام «صندلیها جاییاند که مردم میروند» (The chairs are where people go) از آثار ایشان است. و کتابی غیرداستانی دارد در مورد ارتباط خانمها و لباس (Woman in clothes) و داستانی برای بچهها بهنام «ما یک اسب لازم داریم» (We need a horse).
آقای مرزآرا سپس داستان «زندگیِ من یک جوک است» را برایمان میخوانند و کارگاه سراپا گوش است:
وقتی مُردم، کسی دور و برم نبود تا شاهد مرگم باشد. من در تنهائی مُردم. مهم نیست. بعضی از مردم فکر میکنند مرگ در تنهائی، بدون حضور شاهدی در آن اطراف تراژدی بزرگی است. دوست پسر دوران دبیرستانم دلش میخواست با من ازدواج کند. چون فکر میکرد آنچه که در زندگی اهمیت دارد، داشتن یک شاهد است. ازدواج با دوست دختر دوران دبیرستانی و بودن با او در تمام طول زندگی، یعنی داشتن شاهد برای خیلی چیزها. برای هر چیز مهمی، باید یک شاهد زن وجود داشته باشد.
من این طرز فکرش را دوست نداشتم که چون زندگی با آدم کنار نمیآید، پس کسی اطراف آدم فقط پرسه بزند تا گرهٔ زندگی را باز کند. ولی حالا بهتر درکش میکنم. چون اگر کسی شما را دوست داشته باشد و همواره در زندگی کنارتان باشد و هر شب دربارهٔ آن با شما صحبت کند، چیز کمی نیست.
من نه تنها با دوست پسرم ازدواج نکردم، بلکه با او بههم زدم و با شخص دیگری هم ازدواج نکردم و تنها ماندم. بچهای هم نداشتم. درحالیکه او زنی را برای ازدواج پیدا کرد و آنها صاحب فرزند هم شدند. من فقط شاهد زندگی خودم بودم. آنها نزدیک خانوادهٔ همسرش که مثل خانوادهٔ خودش پرجمعیت بود، زندگی میکردند. یکبار بهخاطر تولد دوستم آنها را در یک میهمانی شام ملاقات کردم. تمام فامیل و دوستان نزدیک و تنها فرزندشان سی نفری میشدند. ما درخانهٔ پدر مادر همسرش جمع شدیم که در یک شهر کوچک ساحلی زندگی میکردند. او درست آن چیزی را که میخواست، بهدست آورد، سی نفر شاهد قابل اطمینان. حتی اگر نصفشان هم میمردند، یا بهجای دیگری نقل مکان میکردند و یا از او متنفر میشدند، باز پانزده نفر دیگر برایش باقی میماند. وقتی او فوت کند، خانواده، عاشقانه دورش جمع میشوند و زمانی را بهخاطر میآورند که موهای سرش هنوز نریخته بود. بهیاد میآورند چه شبهائی مست لایعقل بهخانه میآمد و دهانش بوی مشروب میداد و عربده میکشید. عیب و ایرادش را بهیاد میآورند. و بهرغم همهٔ اینها هنوز دوستش دارند. وقتی همهٔ شاهدهای زندگیاش بمیرند، زندگی او هم به پایان میرسد. وقتی پسرش بمیرد، عروس و نوههایش بمیرند، زندگی اولین دوست پسرم هم به پایان میرسد.
وقتی من نفسهای آخر را میکشیدم هیچکس مرا ندید. ماشینی که به من زد، بهسرعت از آنجا دور شد. و رانندهٔ اتومبیلی دیگر توقف کرد تا مرا از وسط جاده، کنار بکشد. وقتی مرا به کنار جاده میکشید، من مرده بودم. پس میتوانم بگویم که من تنها مُردم.
حالا فکر میکنید دارم دروغ میگویم. درحقیقت کسی که عاشقش بودم، شاهد مرگ من نبود و اگر این مسئله برایم واقعاً مهم نبود، چرا از آن حالتِ مرده برگشتم و اینهمه راه را تا اینجا، طی کردم؟ چرا دوباره وارد بدن خودم شدم، و همان لباسی را پوشیدم که در آخرین روز زندهبودنم به تن داشتم؟ چرا صدای صحبتکردنم مثل زمانی شد که زندگی میکردم و به همان وزنی برگشتم که در هنگام مرگ داشتم؟ حتی گرد و خاک چشمها و موهایم را شستم، دندانهایم را که قبلاً از جا کنده شده بود، سر جایشان گذاشتم. چرا این همه به خودم زحمت دادم؟ کار خیلی زیادی بود. میتوانستم تا ابد زیر خاک بمانم تا تجزیه شوم. اگر زندگی برایم معنا داشت، اگر درد اشتیاق برای چیزهائی که میخواهم بگویم با من نبود، هنوز آنجا زیرخاک بودم.
مسئله این است که: من یک جوک بودم. زندگی من هم یک جوک بود. این حرف را مردی که عاشقش بودم در آخرین دعوائی که کردیم، به من زد. دوست پسر دوران دبیرستانیام را نمیگویم. در آن وقت من سی و چهار سالم بود. در حین دعوا که سعی میکردم منظورم را به او حالی کنم، فریاد زد: «تو یک جوکی، و زندگیات هم یک جوک است.»
تا شب قبل از آن هنوز همدیگر را دوست داشتیم. مثل هر شب به رختخواب رفتیم. او داشت یک کتاب جنایی را از روی تلفن هوشمندش میخواند، من هم خوابم میآمد و همانطور که سرم روی بالش بود، بازویش را به نرمی لمس میکردم. چند روز بعد، من مُردم. از آن زمان چهار سال گذشت تا توانستم بهمعنی کامل حرفی که زده بود پی ببرم. پی ببرم که من یک جوک بودم و زندگیام هم یک جوک بود. در لحظهای که این حرف را زد نمیدانستم چه جوابی به او بدهم. بهقدری اذیت شده بودم که شروع کردم به جیغزدن و همین او را مطمئن کرد که حرفش درست است. با دهان باز به اوخیره شده بودم. البته تا آن موقع به بیرحمیهایش عادت داشتم. اما هنوز حرفش آزارم میداد.
وقتی از من دعوت کردید که امشب بیایم اینجا برایتان صحبت کنم، مگر نمیدانستید که من مرده بودم؟ نمیدانستید – دعوتنامه را که دریافت کردم، اولش فکر کردم که نه، نمیتوانم بیایم. در حقیقت دلیلی هم نداشتم که اینکار را بکنم. اما بعد از چند ماه برایتان نوشتم که خواهم آمد. نوشتم اگر شما حاضر باشید خرج درآوردن مرا از قبر بپردازید، اگر هزینهٔ انتقال جنازهام را از محل دفن تا آن سر آمریکا پرداخت کنید، و مرا با چرخ تا پای میز سخنرانی بیاورید، آنوقت، بله، البته که میآیم. همانطور که داشتم پرواز میکردم، خیلی جدی روی مغز مردهام کار کردم که راجع به چه چیزی میخواهم صحبت کنم. تمامش بهخاطر موضوع مهمی بود که میخواهم با شما در میان بگذارم. آن چه بود؟ آیا قبلاً به شما نگفته بودم؟ مغزی که مرده باشد، فکرها را به سرعت از دست میدهد. یادم نمیآید که گفته باشم.
زیرخاک که دراز کشیده بودم، اطرافم پربود از نمک و خاک و کرم و علف، و استخوان پرندههای خشکشده در دهانم جمع شده بود. خونم لخته شده بود و انگشتان پاهایم پیچ خورده بودند. مغزم پر بود از پرِ پرندهها و ذرات گرد سفیدرنگ پلاستیکی که خاک را لکهدار کرده بودند. کثافت سگ و شاش راسو میان گیاهان و نهالها پخش بود.
عجیب اینست که در آن تاریکی نمور و نمناک میتوانستم فکر کنم. شما هرگز نمیدانید که در زیر زمین، آدم نگران چه چیزهای کوچک و جزئیای است. شما میتوانید فقط فکر را با خودتان به قبر ببرید. و آن فکر، همیشه شما را آزار میدهد و تا زمانی که آرامش خود را پیدا نکرده باشید، با شماست. فکری که من با خودم به قبر برده بودم، حرف مردی بود که عاشقش بودم. او گفته بود، «تو یک جوکی، زندگی تو یک جوک است.» این حرف بهقدری توی سر و ماهیچهها و استخوانهایم رخنه کرده بود که وجودم چیزی جز آن کلمات نبود. وقتی زندگی در درونم فرو ریخت و تبدیل به مرگ شد، یعنی جائی که زندگی در خودش آوار میشود، آن عبارت بیرون از آن آوار، باقی ماند و تبدیل شد به چیزی که از من جدا بود. و چون جدا از من بود، توانستم آنرا با خود ببرم، و آن تنها چیزی بود که با خود داشتم.
میشود لطفاً یک لیوان آب به من بدهید؟ لیوان آبم کجاست؟ بدنم داغ است، دهنم خشک است، تشنهام، مردهام. فردا سوار هواپیمایی میشوم تا به خانه برگردم. با تمام چمدانهایم، با آرامشی که در استخوانهایم حس میکنم، آمدهام اینجا تا حرفهایم را بزنم. همان چیزی را که در زیر خاک به آن پی برده بودم. بعد از این دیگر تا ابد زنده نخواهم شد و نیازی هم پیدا نمیکنم تا گرد و خاک را از خود بتکانم.
مردی که گفت من یک جوک بودم و زندگیام یک جوک بود، امکان نداشت در آن لحظههای پایانی شاهد آخرین نفسکشیدنهایم باشد. اما چیزی که فهمیدم این بود که او مرگ مرا پیشبینی کرد. او فقط توانست با دیدن درونم و با گفتن آن کلمات زشت شاهد روحم در آینده باشد، آیندهای که میدانست برایم پیش میآید. درخلال آن دعوا تلاش کردم تا قانعش کنم که او در اشتباه است. فریاد میزدم، «من یک جوک نیستم، خودت جوکی! خودت جوکی!».
وقتی کسی روی پوست موز لیز بخورد و بمیرد، آنوقت است که زندگی آن شخص جوک است. اما طوری که من مُردم، مثل لیزخوردن روی پوست موز نبود. وقتی کسی با یک خاخام، کشیش، و یا راهبه وارد باری شود، و همین باعث مرگش شود، آنوقت زندگی آن فرد جوک است. نه آنطوری که من مُردم. وقتی کسی مثل مرغ از عرض جاده رد شود تا به آن طرف برسد و آنگونه بمیرد، آنوقت زندگی او جوک است. خُب، مردنِ من هم همانطور بود؛ مثل مرغی که داشت از عرض جاده رد میشد تا به آنطرف برسد.
وقتی آنروز از عرض جاده رد می شدم تا به آنطرف برسم، داشتم بهسمت مرگ میرفتم. چهقدر احساس ناامیدی میکردم. هنوز دعوامان در ذهنم باقی بود. چرا آن مرغ از عرض جاده رد شد؟ رسیدن به آن طرف یعنی خودکشی. در آن طرف مرگ است، همه میدانند. درست است؟
با گامهای کوتاه ولی تیز و تند دویدم جلوی ماشین قراضهٔ قدیمیای و بهشدت خوردم به سپرش. بهطوری که دندانهایم پریدند توی حلقم و ماشین کاملاً از روی شانههایم رد شد.
اینجا نیامدهام تا شما را متأثر کنم. آمدهام تا برایتان جوکی بگویم. یا بهتر است بگویم آمدهام تا جوکی نشانتان بدهم. خودم را… و به خودم ببالم که شما را به شهادت گرفتم.
آن دوست پسر اولیِ من همین اطراف زندگی میکند. شاید هم همینجا میان شما باشد و دارد به حرفهایم گوش میدهد. ها؟ آیا دارد آبجو میخورد؟ امیدوارم اینجا باشد! برای زندگی و مرگم شاهد پیدا کردم، چه عالی! هم شاهد دارم و هم پیشگو! وضع من بهتر از شماست. بهنظر میرسد که هم من و هم دوست پسر اولم برنده شدیم . من چه آدم ترسوئی بودم. نتوانستم هیچیک از جنبههای زندگی را تحمل کنم. بهخصوص که مثلی قدیمی میگوید: تو باید بهتر از بقیه زندگی کنی.
شاید شما کنجکاو باشید و بخواهید بدانید در آن دنیا چه خبر است. حالا که من اینجا هستم، میتوانم برایتان بگویم. جایی مسخره، که همیشه همه در حال خندیدناند. شبیه تجربهای که یکبار در پروازی بینالمللی داشتم. زنی که کنار من نشسته بود، به هرجوک احمقانهای در هر شویی که تماشا میکرد، میخندید. بدون اغراق به تمام جوکها میخندید. شو پشت شو تماشا میکرد. ردیف ما پر شده بود از خندههای او. از وقتی که هواپیما بلند شد تا زمانی که نشست، خندهٔ او قطع نشد. چطور میشود که شما بتوانید از خندهٔ یک نفر آنقدر تنفر پیدا کنید! آیا کسانی که میخندند به این موضوع توجه ندارند؟ آیا فکر میکنند دوستداشتنیتر میشوند؟ چه کسی دوست دارد خندهٔ آدمی را بشنود که هدفون در گوشش گذاشته و به صفحۀ روبهرویش خیره شده است؟ احتمالاً آنهائی که در پشت دیوارهای هتل به صدای سکس غریبهها گوش میایستند. آنطرف، در آن دنیا همینطور است. در تمام مدت سگها میخندند، درختها میخندند، همه میخندند، به هر چیزی، چه خندهدار باشد، چه نباشد. من آنجا این سخنرانی را در برابر شانزده نفر شنونده تمرین کردم. صحبتم از ابتدا تا انتها چهارساعت طول کشید، از بس صبر کردم تا بین هر دو جملهام خندهٔ آنها قطع شود. البته اینجا روی زمین، فرق میکند. اینجا سکوت زندگی، یکی از بزرگترین راحتیهاست. آیا دنیای مرگ برای همه همینطور است یا فقط برای من خندهدار است؟ چطور میتوانم مطمئن شوم؟ آیا چیزهائی که میگویم، با عقل جور در میآید؟ حواسم هست که چه میگویم. آیا بهنظر شما حرفهایم درست است؟ چون برای کسی که میمیرد خیلی سخت است درست و واضح فکر کند. حس میکنم سرم، چشمها و گوشهایم پر از پنبهاند. فکرکردن و ربطدادن معنیای به معنی دیگر برایم دشوار شده است. اینجا نیامدهام بگویم دوستتان دارم. فکر میکنید میخواهم این را بگویم؟ من همیشه فقط دو تا مرد را دوست داشتم. یکی از آنها میخواست با من ازدواج کند و آن دیگری فکر میکرد زندگی من جوک است. اولین دوست پسرم برای خودش شاهد پیدا کرد، و من هم در اینجا شاهد پیدا کردم. من برنده شدم، میبینید؟ من برنده شدم! بهترین چیزی را که یک نفر میتواند برنده شود، اینست که دیده شود! امروز اینجا اعلام میکنم که من دیده شدم. این تنها دلیلی است که داخل کالبدم شدم . تا در حضور شما بایستم؛ تا جوکی را روی صحنه به شما نشان دهم. حرفهای او دیگر ناراحتم نمیکند. اتفاقاً به آن حرفها افتخار میکنم. چرا آن مرغ از جاده رد شد؟ آن مرغ من بودم. من آن مرغم. و به آنطرف جاده رسیدم. وقتی این حرفها را زد، میدانست این اتفاق خواهد افتاد. دیدهشدن چقدر زیباست .
پس از اتمام داستان، هنرجویانِ کارگاه یک به یک نظرات و انتقادات خود دربارهٔ داستان و ترجمهاش را برای جمع بیان میکنند. اغلب افراد کار ترجمهٔ آقای مرزآرا را خوب ارزیابی میکنند. بهدلیلِ طولانیشدن گزارش، متأسفانه مجبوریم از بازگویی این نظرات در اینجا بگذریم و تنها به ذکر نظرات استاد محمدعلی بسنده کنیم. ایشان دربارهٔ سبک و نحوهٔ نگارش خانم شیلا هتی میگویند:
تا جایی که من میدانم این یک ژانر خاص است. نویسندهٔ طنزپردازی هست بهنام آرت بوخوالد در امریکا در دههٔ چهل که شاملو هم عاشق کارهایش بود و در مجلههایی که منتشر میکرد بهمدت طولانی از کارهای این نویسنده استفاده میکرد. ایشان تخصصش این بود که از جوکها در داستانهایش استفاده کند؛ آنها را باز کند و بشکافد و بهشان جهت بدهد و از سطح به عمق ببردشان. در این داستان ما با یک جوک طرفیم. داستان هم پست مدرن نیست. این داستان با اتفاقی خارقالعاده و تصویری ساخته شده است. این تصویر که در قبر چه اتفاقاتی برای بدنش افتاده که تصویری بسیار عینی است. راویِ داستان میگوید که از آن دنیا آمدهام و تصویری که از آن دنیا میدهد این است که در آنجا همه میخندند. آن دنیا را برخلاف آثار دیگر نویسندگان معاصر مثل جمالزاده و یا قدیمیها مثل دانته تصویر کرده است و میگوید اینها آنقدر مشنگاند که هرچه دیگران میگویند، اینها میخندند. پس این شرایطی خاص است و ما به دنبال رابطهٔ علت و معمولی نمیتوانیم برویم. این یک واقعیت است که راوی میگوید من مُردهام.
در ادامهٔ جلسه آقای مرزآرا در تشابه این داستان با داستانِ «بازنشسته» استاد محمدعلی صحبت کردند:
نادیدهگرفتهشدن ، بسیار دردناک است. گاهی موجب می شود که انسان به مرگ نزدیک شود و یا آنرا در آغوش بگیرد.
نادیدهگرفتنِ انسان، یعنی محلِ سگ به طرف نگذاشتن، یعنی به طرف حالیکردن اینکه تو برای من مهم نیستی. یعنی برو گم شو. با استفاده از چنین قالب فکریای در داستان، کشمکش خودبهخود از ابتدا به داستان اضافه میشود و نویسنده با اینکار منِ خواننده را درگیر داستان میکند و به داستان جان میدهد. مثل سیل که خرابی را با خود میآورد. مثل سفرکه دورشدن از مبدأ را با خود دارد.
در دو داستان «زندگی من یک جوک است» نوشتهٔ شیلا هتی و «بازنشسته» نوشتهٔ محمد محمدعلی، تم یا درونمایهٔ اصلی در دو داستان «نادیدهگرفتهشدن و تحقیرکردنِ انسان» است.
در این یادداشت کوتاه سعی کردهام به «بازی فرم در داستانها و نحوهٔ ارائهٔ آنها» کاری نداشته باشم، بلکه فقط روی تم یا درونمایهٔ دو داستان متمرکز شوم. یعنی همان فکر و معنای مسلطی که بر داستان حاکم است. به باور من، دو داستان فوق در «نادیدهگرفتهشدن و تحقیرکردن انسان» وجه اشتراک دارند.
همینجا باید اضافه کنم که «فرم» یا چگونهنوشتن است که داستان را میسازد و اگر «فرم» نباشد هیچ ایدهای هنر نمیشود. اما بحث فرم و زاویهٔ دید بحث جداگانهای را میطلبد.
در داستان «زندگی من یک جوک است» راویِ (قهرمان داستان)، از اینکه بارها معشوقش به او گفته است «تو یک جوکی» و او را نادیده گرفته است، سخت میرنجد و از فرط غصهٔ «ندیدهشدن»، به پایانِ زندگی، یعنی خودکشی میرسد. اما نویسنده با زندهکردن او و اعلام حضورش در برابر دیگران، نادیدهگرفتن او را توسط دوست پسرش به چالش میگیرد و برای او شاهدان زیادی پیدا میکند، تا همه او را ببینند. و در پایان داستان از زبانِ راوی گفته میشود: «دیدهشدن چه زیباست».
انسانها دوست ندارند چیزی به آنها تحمیل شود. چه برسد به اینکه از جانب دیگری کنار گذاشته شوند.
در داستان «بازنشسته» هم، شخصیت اول داستان میخواهد دیده شود، تا احساس کند که زنده است. وقتی در رابطهای کسی نادیده گرفته میشود، میخواهد هرچه زودتر خود را از آن رابطه بیرون بکشد. در بازنشسته با تحقیرکردن دیگری روبرو هستیم.
با آوردن فرازهایی از متن داستان، مشابهت این دو داستان را میبینید:
«مثل عابری غریبه به خانه نزدیک شد» و یا «باید بیداری را فراموش کند و بهخواب برود».
در گفتگوی شمس با زنش، منیر، خواننده با تنهائی، نیشوکنایهزدن و بیرونکردنِ شوهر از آشپزخانه، روبرو است. نگاه کنیم به فرازهایی که قهرمان داستان چگونه «ندیدهشدن» خود را فریاد میزند: «دریغ از یک نگاه و جملهای دلگرمکننده»، «دیگر به من احتیاج ندارند، خوب میدانند که پشم کلاهم ریخته»، «پیداست اگر کلید نداشتم، شب باید در مسجد میخوابیدم»، «ایکاش منیر هم کبوتری بود که میشد پرهایش را دانهدانه کند» و یا «کاش مهمان ناخواندهای از در میآمد و منیر مجبور میشد یکی از بچهها را دنبالش بفرستد».
انگار در بین آدمها، تحقیرکردن و برای دیگران اسمگذاشتن، رسمی شده است جاافتاده، چون این پدیده به سالهائی بسیار دور برمیگردد.
در این دو داستان شخصیتهای اصلی میخواهند قهرمان زندگی خودشان باشند. آنها سعی میکنند بهجای اینکه رفتار دیگری را مشکل ببیند، آنرا بهعنوان واقعیتی در زندگی خود قلمداد میکنند تا رنج کمتری بکشند. پیام هر دو نویسنده اینست که احساس بر اندیشه میچربد و باید بیش از اندیشه، به احساس آدمها بها داد. زیرا نادیدهگرفتنِ احساس انسان، بهمعنای نادیدهگرفتنِ هویت انسانی اوست.
در ادامهٔ جلسه داستان «زنی که در یک کفش زندگی میکرد» مجدداً توسط آقای مرزآرا خوانده شد و مورد نقد و بررسی قرار گرفت که باز متأسفانه بهدلیل طولانیشدنِ گزارش به اجبار از پرداختن به آن صرفنظر میکنیم.
در حاشیه: آقای مرزآرا گفتند سی سال است که در کانادا ساکناند و معتقدند طی سالهای اولیه بهعلت برخورد گروهها و سازمانهای سیاسی، کار فرهنگیکردن بسیار دشوار بود، «از حدود هفت هشت سال قبل این جو تغییر کرد و با آمدنِ آقای محمدعلی به این شهر، بخش فرهنگی و ادبی تقویت شد و ایشان مرکزیتی به ما دادند و ما هم تشویق شدیم به خواندن و نوشتن. در واقع این زمینی است که شخم زده شده، دانه در آن کاشته شده و آمادهٔ بهرهبرداری و برداشت محصول است. پیشنهادم این است که یک کتاب از بهترین داستانهای نویسندگان این شهر منتشر کنیم. کتابی که با ذوق و شوق خوانده شود. ما در این کارگاه افراد بااستعدادی داریم که خوب مینویسند. این پیشنهاد برای ایجاد انگیزه در خود ماست.»
آقای محمدعلی در ادامهٔ صحبتهای آقای مرزآرا به این نکته اشاره کردند که، «ما در کانادا دو مجموعهٔ شفاهی منتشر کردیم. به دعوت گروه فرهنگی رویش در دو گروه نُه نفره داستان خواندیم که با استقبال روبهرو شد. حدود سه چهار ساعت،۶۰-۷۰ نفر نشستند و داستان گوش کردند، که کار آسانی نیست. این در تاریخ ونکوور و بین ایرانیان ساکن این شهر بیسابقه است. بهطور مثال در ایران دو سال پیش در برج میلاد فقط چهار داستان خوانده شد که خیلی هم مورد توجه رسانهها قرار گرفت؛ اما توجه فرمایید فقط چهار نفر. اینجا نُه نفر داستان خواندند و بسیار هم استقبال شد. این نشان میدهد که بچهها استعداد خوبی دارند و کار میکنند.»
استاد محمدعلی همچنین گفتند که در پی آشنایی با نویسندگان کاناداییاند و چه بسا الویت با شناخت نویسندگان کانادایی ساکن ونکوور باشد، «این فکر با من بود که بیاییم نویسندگان کانادایی را بشناسیم. یکی دو تا از نویسندگان مثل خانم مارگارت اتوود و خانم الیس مونرو که همین اواخر جایزهٔ نوبل ادبیات گرفت، الان در ایران شناخته شدهاند.البته خانم مونرو به اندازهٔ خانم اتوود شناخته شده نیست و کارهایش هم به آن اندازه در ایران طرفدار پیدا نکرد. ما شناخت چندانی از داستاننویسان کانادایی نداریم و این بحثی بود که قبلاً با سردبیر یکی از نشریات ایرانی هم شده بود ولی پیگیری نشد. حتی قرار شد برویم به جلسات شعرخوانی و داستانخوانیای که در گرنویل آیلند برگزار میشود ولی متأسفانه ایشان بهدلیل مشغلههای کاری نرسیدند و من هم چون کسی نبود که همراهیام کند و کار ترجمه را انجام بدهد، متأسفانه نرفتم. حیف است که ما اینجائیم ولی نویسندگان همشهریمان را نمیشناسیم.»
با ادای احترام به این مترجم گرامی، جسارتاً برگردان اسم داستان به زبان ما میشود: “زندگی من جوک است”. نه اینکه “یک جوک است”. ترجمه چیزی فراتر از لفظ به لفظ معنی کردن است. توضیح اینکه زبان انگلیسی در جایگاه مسند نمیتواند اسم بی نشان داشته باشد، یعنی اسم باید با حرف تعریف (مشخص یا نامشخص بسته به معنای مورد نظر) بیاید. در زبان فارسی، چنین ساز و کاری وجود ندارد و اسم در جایگاه مسند بی نشان است. کلمه “یک” پیش از اسم در جایگاه مسند تنها وقتی کاربرد دارد که شمارش مورد نظر باشد. “زندگی من یک جوک است” آن وقت اینطور تداعی میکند که مثلاً
زندگی من دو تا جوک نیست. فقط یکی است”.